خانه

ساخت وبلاگ

انگار همین دیروز بود که باهمسرم خونه رو تمیز کردیم، بعد وسایلمونو کم کم آوردیم ، چیدیم و از زحماتمون لذت بردیم. هر دومون از کسی کمک نمیگیریم.

چقدر زود گذشت ، یک سال به سرعت یک رویا گذشت و الان باید آماده رفتن باشیم... هیچ وقت خودمو انقدر وابسته و شکننده ندیده بودم، تصورم از خودم چیز دیگه ای بود ولی الان کاملاً از خودم ناامید شدم.

تا نیمه های دیشب بیدار بودم و یکی یکی کارتونها رو برمیداشتم و وسایلو میذاشتم توش،بادقت دوباره چسب میزدم. تاحالا این صفحه از زندگی رو نخونده بودم،تا حالا دل کندن از علایقمو ندیده بودم حالا که این وضعیت پیش اومده در حال جون دادنم!

اما حالا شیطون هم دست به کار شده و قلبمو به بازی گرفته و منو با هزار آدم ندیده مقایسه میکنه و قلبم هی حسرت میخوره.

دیشب خیلی چیزا رو جمع نکردم ، خستگی مانعم شد از طرفی حواسم به غذایی که برای ناهار همسرم گذاشتم،بود.

یهو چقدر مسئولیت روی دوشم افتاد. منِ نازدونه‌ی مادر که به زور بهش غذا میدادن حالا داره یواشکی میره تا کسی غصه نخوره تا کسی نگه دخترم خسته شده، تا کسی اشک نریزه برای دوریش! داره حرفاشو یکی یکی تایپ میکنه و به خورد مخاطبین مجازیش میده ولی به کسی چیزی نمیگه، داره لبخند میزنه که همسفرش نفهمه دلگیره، من از بچگیم مشکلاتمو به کسی نمیگفتم تا حل بشن یا خودم حلشون کنم غرور داشتم و دارم.

البته تلفنی میگم حرفامو، ولی صدایی نمیشنوم... خودش میدونه کیه و منم بهتر از هر کسی میدونم دکترم کیه.


برم بقیه تعلقاتمو جمع کنم دیر یا زود وقت رفتنه.


عیدی...
ما را در سایت عیدی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maftab8g بازدید : 71 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1396 ساعت: 1:29